
ماندن
مریم قهرمانلو
آدم باید جوری دوستت دارم بگوید
که گره ی ماندنش
با دندان هیچ رفتنی
باز نشود...
آدم باید جوری دوستت دارم بگوید
که گره ی ماندنش
با دندان هیچ رفتنی
باز نشود...
خرم آن لحظه
که مشتاق به یاری برسد
او به آزار دل ما
هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او
هر چه گوید آن کنیم...
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانهای که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
دیریست مثل ستارهها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پُر کردهام، ولی
مهلت نمیدهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پَر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
امّا، من عاقبت از اینجا خواهم رفت
آنچه که دوران نخرد یکدلیست
آنچه که ایام ندارد وفاست
من ارگِ بَم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهانسوختگیها
از آهِ زیاد است، نه از خوردنِ آشی!
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی
یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
از شوقِ همآغوشی و از حسرتِ دیدار
بایست بمیریم...چه باشی چه نباشی...
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانم بدهم به مژدگانی
شکست شیشه ی دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد....