
دلم
احسان افشاری
هرگز گمان مبر
که دلم را شکسته ای
با هر قدم که دور شدی
استخوان شکست...!
هرگز گمان مبر
که دلم را شکسته ای
با هر قدم که دور شدی
استخوان شکست...!
حرف نزدن دلهره ای بود
و حرف زدن و درست فهمیده نشدن
دلهره ای دیگر...
من تو را از آرزوهایت جدا کردم ببخش
من به اسم لطف در حقت جفا کردم ببخش
چه آرزوها که داشتم من
و دیگر ندارم...!!
خانه را روح بهاری میدهد
همسر کوشای پیر خوشگلم
او ز من بسیار هم کاملتر است
من تصور کرده بودم کاملم...
گیرد از خاک سیه نور و سرور
پیش خاکش من گچی بیحاصلم
آب و تاب این جهان از خوی اوست
من جزیرۀ خشک و ریگی ساحلم...
کم زند چنگم به دل از بس وقار
لیکن از جان دوستش دارد دلم
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم، به پایت گل بریزم
بر من گذشتی، سر بر نکردی
از عشق گفتم، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم