زمانه

محمدرضا شفیعی کدکنی

دست به دست مدعی شانه‌به‌شانه می‌روی
آه! که با رقیب من جانب خانه می‌روی
بی‌خبر از کنار من، ای نفس سپیده‌دم
گرم‌تر از شرارهٔ آه شبانه می‌روی
من به زبان اشک خود می‌دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می‌روی
در نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بی‌خبر سوی کرانه می‌روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می‌روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه‌ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می‌روی؟


by Omid behnia

poems/1657110630.jpg

کبوتر

محمدرضا شفیعی کدکنی

من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه‌ای که با شب می‌رفت
این فال را برای دلم دید
دیری‌ست مثل ستاره‌ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پُر کرده‌ام، ولی
مهلت نمی‌دهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پَر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
امّا، من عاقبت از اینجا خواهم رفت


by Omid behnia